به عنوان مجري در حال تشکر از دستاندرکاران برگزاري يادواره بودم و يک به يک از افراد و ارگانهايي که در برگزاري مشارکت داشتهاند نام ميبردم؛ ناگاه ديدم پدر شهيد بهرامي که رديف جلو نشسته بود با چهرهاي ملتهب به من اشاره ميکند.
به گزارش سلام لردگان؛ علي موجودي در وبلاگ
الف دزفول نوشت: اين چند سالي که شهدا افتخار خادميشان را نصيبم کردهاند تا هر ازچندگاهي چند خط بنويسم و يا مجري يادواره شهدا باشم؛ اين چندسالي که دست به دامان اين به اوج آسمان رسيدهها شدهام؛ اين چند سالي که درد نرسيدن به آن قافله عشق دارد بيشتر آزارم ميدهد؛ و اين چند سالي که بيشتر و بيشتر با قاب عکسهاي غبار گرفته هم کلام ميشوم.
از آثار و نشانه هايي که اين به معراج رفتهها رو ميکنند، بيشتر و بيشتر «ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيلِ الله أَمواتا بل أَحياء عند ربهم يرزقون» را با تمام وجود درک ميکنم. آثار و نشانههايي که همه و همه ميبينند و البته «ما أکثر العبر و أقل الاعتبار».
سه شنبه 18 آذر ماه، يادواره شهيد حميد بهرامي و شهداي تيپ 292 زرهي در تالار مهتاب دزفول در نهايت سکوت تبليغاتي و سکوت رسانهاي برگزار شد.
شهيد حميد بهرامي از شهداي گمنام اتوبوس آسماني گردان بلال است که کمتر به او پرداخته شده است؛ حميد بچه دزفول نيست و شايد دليل گمنامي حميد هم همين باشد، شهيدي که مهمان شهيدآباد دزفول است، پدرش ارتشي است و آن سالها به دليل مأموريت پدر در دزفول، حميد هم همراه بچههاي بلال رهسپار جبهه ميشود و وصيت ميکند که پس از شهادت در کنار رفقاي دزفولياش دفن شود.
در اين يادواره که پدر و مادر شهيد بهرامي حضور داشتند اتفاقي عجيب و نادر افتاد که هرچه بيشتر به آن فکر ميکنم، يقينم به زنده بودن اين بچهها بيشتر ميشود.
يادتان هست يادواره شهداي مسجد نجفيه و دردنامه اي را که براي شهدا خواندم: «ميدانم بين ما هستيد؛ ميدانم و اين ميدانم را به يقين و خيلي محکم ميگويم.»
يا همان سال گذشتهاش که با آنها گفتم: «آي شمايي که ما را از پشت همين قاب عکسها هر شب مرور ميکنيد و ما چه کوته فکريم که شما را زنداني اين قاب شيشهاي ميدانيم؛ يقين دارم که آمدهايد. سر سوزني شک ندارم به آمدنتان.»
من اين اصطلاح «يقين» را که استفاده ميکنم، بيدليل استفاده نميکنم؛ بارها و بارها حضور شهدا در يادوارههايشان برايمان به اثبات رسيده است و نميدانم بالاتر از يقين هم مرتبه و مرحلهاي هست؟ اگر هست در يادواره شهيد بهرامي به آن مرتبه درباره زنده بودن شهدا رسيدم.
پدر شهيد، از سرداران بازنشسته ارتش است، کسي که خاطرات زيادي با امام خميني (ره)، شهيد بهشتي، صياد شيرازي و بسياري ديگر از بزرگان دارد و مانند حميدش کنج گمنامي را به دنياي شيشهاي شهرت ترجيح داده است؛ ايشان در بخشي از برنامه به خاطره گويي پرداخت و دفترچه خاطراتش را از حميد ورق زد.
اما آن اتفاق بزرگ هنگامي رخ داد که من به عنوان مجري برنامه در حال تقدير و تشکر از دست اندرکاران برگزاري برنامه بودم و يک به يک نام ميبردم از افراد و ارگانهايي که در برگزاري اين يادواره مشارکت داشتهاند.
ناگاه ديدم پدر شهيد بهرامي که رديف جلو نشسته بود با چهرهاي ملتهب به من اشاره ميکند.
کلامم را قطع کردم و گفتم: «بله حاجي».
گفت: «ميخوام بيام بالا... يه مطلبي ميخوام بگم».
حاجي را دعوت کردم بالاي سن و با تعجب، خودم آمدم کنار دوستان.
گفتم :«حاجي چي ميخواد بگه؟ چش بود پس؟»
همه شانههايشان را انداختند بالا به علامت نميدانم!
برخي از مردم داشتند سالن را ترک ميکردند که حاجي رفت پشت ميکروفن.
قلبم تند تند ميزد؛ صداي قلبم را ميشنيدم. از روحياتي که از حاجي سراغ داشتم، ميدانستم حتماً حرف مهمي دارد.
بسمالله کرد و گفت: «همينطور که نشسته بودم و مجري داشت تشکر ميکرد از دست اندرکاران يادواره، صداي حميد پيچيد توي گوشم و گفت: بابا! از اين بسيجيهايي که اين چند روز زحمت کشيدهاند تشکر نکردند. بابا برو از اين بچهها تشکر کن».
بغض که نه ... گريه واژه کاملتري است براي حس و حال و وضعي که داشتم.
من که نه، همه ميخکوب به چهره حاجي نگاه ميکردند. عرق سردي بر بدنم نشست و لرزه افتاد بر اندامم.
و حاجي بهرامي از سن آمد پايين و مدام زير لب همان جمله را تکرار ميکرد.
نگاهم از پس پرده اشک دنبال حاجي جذر و مد ميکرد و او در آغوش گرم حاضران گم ميشد.
و من اين وسط مبهوتتر از همه، داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که چرا از همه تشکر کردم الا بچههاي بسيجي پايگاه! مادر حميد بيرون سالن داشت به آسمان نگاه ميکرد. شايد فرشتگان را مي ديد که دارند روي بالشان حميد را برميگردانند به آسمان.